سفارش تبلیغ
صبا ویژن
تاریخ : پنج شنبه 88/1/6 | 12:29 صبح | نویسنده : احیاگران عید بزرگ غدیر دولت آباد*قنبر حیدری*

علامه مجلسی : در
بحار الانوار گوید: یکی از دانشمندان و فضلا در شهر مکه مکرمه در نقل این
روایت به من اجازه داد و چنین گفت که این روایت را از جلد دوم کتاب (دلائل
الامامه)  نقل می کند عین عبارت آن بدین گونه است:
ابوالحسین محمد بن هارون بن موسی تلعکبری از پدرش از ابو علی محمد بن همام
از جعفربن محمدبن مالک فزاری کوفی از عبدالرحمن بن سنان صیرفی از جعفربن
علی جواد از حسن بن مسکان از مفضل بن عمر جعفی از جابر جعفی از سعید بن
مسیب روایت کرده که بعد از آنکه خبر شهادت امام حسین
÷ به مردم مدینه رسید مردم از اینکه سر آن حضرت را بریده و برای یزیدبن
معاویه برده و هجده نفر از افراد خاندان و سی پنج نفر از یاران او را کشته
گلوی کودکش علی را آماج تیر ساخته واو را پیش رویش کشته و زنها و فرزندانش
را به اسارت برده سخت ناراحت شده و در منزل ام سلمه در حضور زنان و همسران
رسول خدا و دیگر خانه های مهاجران و انصار به اقامه عزا و تشکیل مجالس
سوگواری پرداختند،عبدالله عمر شیون کنان،گریبان چاک،بر سر زنان،از خانه به
در آمده می گفت:ای گروه بنی هاشم و ای قریش و ای مهاجرین و انصار،آیا شما
زنده هستید و روزی می خورید و می بینید که درباره رسول خدا و خاندان و
فرزندانش چنین ستمی را روا داشته اند،با وجود یزید قرار و آرامشی
نیست،شبانگاه از مدینه خارج شده و به هر شهری رسید و مردم آنجا را علیه
یزید تحریک کرد گزارشات کار او مرتب به یزید می رسید به هیچ جمعی نمی رسید
مگر اینکه آنها یزید را لعن و نفرین می کردند به سخنان عبدالله گوش فرا
داده

                      برای خواندن نامه بروی ادامه مطلب کلیک کنید                  منبع: مرجع اسلامی آل محمد                                                                                   
                                                                    

علامه مجلسی : در
بحار الانوار گوید: یکی از دانشمندان و فضلا در شهر مکه مکرمه در نقل این
روایت به من اجازه داد و چنین گفت که این روایت را از جلد دوم کتاب (دلائل
الامامه)  نقل می کند عین عبارت آن بدین گونه است:
ابوالحسین محمد بن هارون بن موسی تلعکبری از پدرش از ابو علی محمد بن همام
از جعفربن محمدبن مالک فزاری کوفی از عبدالرحمن بن سنان صیرفی از جعفربن
علی جواد از حسن بن مسکان از مفضل بن عمر جعفی از جابر جعفی از سعید بن
مسیب روایت کرده که بعد از آنکه خبر شهادت امام حسین
÷ به مردم مدینه رسید مردم از اینکه سر آن حضرت را بریده و برای یزیدبن
معاویه برده و هجده نفر از افراد خاندان و سی پنج نفر از یاران او را کشته
گلوی کودکش علی را آماج تیر ساخته واو را پیش رویش کشته و زنها و فرزندانش
را به اسارت برده سخت ناراحت شده و در منزل ام سلمه در حضور زنان و همسران
رسول خدا و دیگر خانه های مهاجران و انصار به اقامه عزا و تشکیل مجالس
سوگواری پرداختند،عبدالله عمر شیون کنان،گریبان چاک،بر سر زنان،از خانه به
در آمده می گفت:ای گروه بنی هاشم و ای قریش و ای مهاجرین و انصار،آیا شما
زنده هستید و روزی می خورید و می بینید که درباره رسول خدا و خاندان و
فرزندانش چنین ستمی را روا داشته اند،با وجود یزید قرار و آرامشی
نیست،شبانگاه از مدینه خارج شده و به هر شهری رسید و مردم آنجا را علیه
یزید تحریک کرد گزارشات کار او مرتب به یزید می رسید به هیچ جمعی نمی رسید
مگر اینکه آنها یزید را لعن و نفرین می کردند به سخنان عبدالله گوش فرا
داده و می گفتند:این عبدالله پسر عمر بن خطاب خلیفه رسول خدا است که از
اعمال یزید ناراحت شده کارهای او را نسبت به خاندان رسول خدا
صزشت
دانسته و مردم را علیه یزید تحریک می کند.هر کس جواب مثبت به او ندهد
دیندار و مسلمان نیست،تا اینکه به شهر شام رسید مردم از دیدار او و شنیدن
سخنانش مضطرب شدند سرانجام وی به همراه گروهی از مردم که پشت سرش به راه
افتاده بودند بر در خانه یزید رسید نگهبان یزید بر او وارد شده  و وی را
از ورود عبدالله با خبر کرد،عبدالله دست بر سر گذاشته و مردم در اطراف او
جنب و جوش داشتند،یزید گفت:این خروشی از فریادهای ابو محمد است و به زودی
از این حالت بیرون می آید یزید به خود او به تنهایی اجازه ورود داد و
عبدالله شیون کنان وارد شده و می گفت:وارد نمی شوم،ای امیرالمومنین،تو با
خاندان رسول خدا
صکاری
انجام دادی که اگر ترک و روم می توانستند کاری انجام دهند این کارها را
نمی کردند تا آنچه را که تو روا داشتی روا نمی دانستند از این جای برخیز
تا مسلمانها کسی را که از تو شایسته تر است برای خود برگزینند.

   
یزید به او خوش آمد گفته او را در آغوش گرفته و به او گفت: ای ابو محمد
آرام گیر و جوش و خروش نداشته باش عاقلانه بیاندیش با دیدگان خود بنگر و
با گوش خود بشنو، درباره پدرت عمر بن خطاب چه میگویی؟آیا خلیفه رسول خدا
را انسانی راهنما و هدایت یافته و یارو یاور پیامبر و پدر زن او میدانی؟که
خواهرت حفصه را به عقد رسول خدا در آورده است و آن کسی که گفت که خداوند
در پنهانی عبادت نمی شود؟

    عبدالله گفت: آری وی همانگونه بود که تو اورا توصیف کردی،درباره او چه میگویی؟

    گفت: آیا پدر تو حکومت شام را به پدر من داد یا پدر من خلافت رسول خدا را به پدر تو داد؟

   
گفت: پدر من حکومت شام را به پدر تو واگذار کرد،گفت: آیا به واگذاری حکومت
شام از سوی پدرت به پدر من راضی هستی یا نیستی؟ عبدالله گفت: آری، راضی
هستم،گفت: آیا پدرت را قبول داری؟ گفت: آری، در این هنگام دست بر دست
عبدالله بن عمر زده اورا گرفته و گفت از جا برخیز ای ابو محمد تا نامه
پدرت را بخوانی، وی به همراه یزید حرکت کرد تا به یکی از گنجینه های او
وارد شد،آنگاه یزید صندقچه ای را طلبید در آن را باز کرد و از درون آن
جعبه ای قفل شده و سر به مهر را بیرون اورد و از درون ان نوشته ای نازک را
که در پارچه ابریشمی سیاه بود بیرون کشید،نامه را به دست گرفته و آن را
گشوده و سپس گفت:ای ابو محمد،آیا این خط پدر توست یا خیر؟ گفت: آری به خدا
سوگند،نامه را از دست او گرفته و بوسیده یزید به او گفت: بخوان، و عبدالله
شروع به خواندن نامه کرد، در آن نامه چنین آمده بود:  بسم الله  الرحمن
الرحیم

،آن
کسی(پیامبر)که بــــا شمشیر وادار کــرد که به او اعتراف نمودیم، اقرار
کردیم ولی به خاطر ناخشنودی از آن دعوت سینه ها از خشم و غضب خروشان و جان
ها خشکیده و بی رمق، فکرها و دیدگان آشفته و مشوش بود،بدان جهت اورا اطاعت
کردیم که شمشیر زور قوم و قبیله یمنی خود را از بالای سرمان بردارد و آن
کسانی از قریش که دست از دین اجدادی خود برداشته بودند مزاحم ما نشوند، به
بت هبل و به دیگر بت ها و لات و عزی سوگند که عمر از آن روز که آنها را
پرستیده دست از آنها بر نداشته پروردگار کعبه را نپرستیده و گفتاری از
محمد را تصدیق ننموده است و جز از راه نیرنگ و فریب ادعای مسلمانی ننموده
و میخواسته او را بفریبد،
چون جادوی بزرگی برایمان آورد و در سحر و
جادوگری بر سحر بنی اسرائیل با موسی و هارون و داود و سلیمان و پسر مادرش
عیسی افزود و سحر و جادوی همه آنان را او یک تنه آورد و برآنان این نکته
را افزود که اگر اورا باور داشته باشند باید بر این مطلب که او سالار
ساحران است اقرار داشته باشند.

   ای پسر ابوسفیان تو آئین پدرت را بگیر و از ملت خود پیروی کن و وفادار باش به آن چه که
پیشینیان تو گفته و این خانه کعبه را-که میگویند پروردگارشان به آنان
دستور داده سوی آن آمده و پیرامونش بچرخند و طواف کنند و قبله خود قرار
دهند-انکار کرده اند،و به نماز و حج مسلمانها که رکن دین خود قرار داده و
می پندارند که این خانه از آن خدا است اعتنائی نداشته باش،از جمله کسانیکه
محمد را یاری کرده همین شخص فارسی(سلمان) لال روزبه است،و می گویند به
او(محمد) وحی شده است که((نخستین خانه ای که برای مردم قرار داده شده همان
خانه ای است که در شهر مکه است و بابرکت می باشد و موجب هدایت و راهنمایی
جهانیان است)) و میگویند خداوند در قرآن گفته:((ما روی گردانیدن تو را به
سوی آسمان می بینیم و رویت را به سوی قبله ای قرار می دهیم که تو از آن
خوشت بیاید،پس روی خود را به طرف مسجدالحرام برگردان،ودر هرجا که هستید
روی خود را به سوی مسجدالحرام بگردانید)) مسلمانها نماز خود را برای
سنگها(کعبه) قرار داده اند،اگر نبود سحر او چه چیز باعث میشد که ما از
پرستش بت ها دست برداریم با اینکه آنها هم از سنگ و چوب و مس و نقره و طلا
است؟نه،به لات و عزی قسم که دلیلی برای دست برداشتن اعتقادات دیرین خود نداریم، هر چند که سحر کنند و اشتباه کاری نمایند.

 معاویه تو با چشم بینا بنگر، و با گوش شنوا، بشنو ، با قلب و عقلت وضع آنها را بیندیش، و از لات و عزی سپاس گذار باش و از اینکه آقای خردمندی همچون عتیق بن العزی(ابوبکر) بر امت محمد حکم
فرما شده و در اموال و خون و آئین و جانشان وحلال و حرام و مالیاتی که به
خاطر خدایشان جمع آوری می کنند تا به اعوان و انصار خود دهند، حاکم است
خشنود باش، ابوبکر به سختی و درستی زندگی کرد، در ظاهر خضوع و خشوع میکرد
و در پنهان سرسختی و نافرمانی داشت و غیر از همراهی با مردم چاره ای نمی
دید.

   و
من(عمر) بر ستاره درخشان و نشان پرفروغ و پرچم پیروز و توانمند بنی هاشم
که حیدر نامیده میشد و داماد محمد شده و با همان دختری که بانوی زنان
جهانیان قرار داده و فاطمه اش نامیده اند  ازدواج کرده بود، حمله بردم
تا آنجا که بر در خانه علی و فاطمه و فرزندانشان حسن و حسین ودخترانشان
زینب و ام کلثوم و کنیزی بنام فضه به همراه خالد بن ولید و قنفذ غلام
ابوبکر،ودیگر یاران ویژه خود،رفتم،به سختی حلقه در را گرفته و
بکوبیدم،کنیز آن خانه پرسید کیست؟به او گفتم به علی بگو، کارهای بیهوده را
رها کن و خود را به طمع خلافت نیانداز، اختیار امور به دست تو نیست که دست
کسی است که مسلمان ها او را برگزیده و بر او اجماع کرده اند، به
خداوندی لات و عزی سوگند که اگر میخواستم به ابوبکر کارها را واگذار کنیم
هیچگاه به آنچه که میخواست نمی رسید و به جانشینی ابن ابی کبشه(حضرت محمد)
دست نمی یافت
لکن من چهره خود را برایش گشوده و دیدگانم را باز کردم،
ابتداء به قبیله نزار و قحطان گفتم که خلافت جز در قریش نمیتواند باشد،تا
وقتی که از خداوند اطاعت می کنند از آنان اطاعت کنید و این سخن ها را بدان
جهت گفتم که دیدم پسر ابوطالب خواهان خلافت شده و به خون هائی که در جنگ
ها و غزوات محمد از کافر و مشرکین ریخته و قرض های او را که هشتاد هزار
درهم بود اداء کرده و به وعده های او جامه عمل پوشیده و قرآن را جمع آوری
نموده و بر ظاهر و باطنش حکم می کند استناد می نماید و همچنین به گفتار
مهاجرین و انصار که وقتی به آنان گفتم: امامت در قریش خواهدبود،گفتند:
امیرالمومنین علی بن ابیطالب همین انسان اصلع و بطین(1)است که
رسول خدا برای او از تمامی امت بیعت گرفت و ما در چهار موضع با او به
عنوان امیرالمومنین سلام کردیم، ای گروه قریش اگر شما فراموش کرده اید ما
از یاد نبرده ایم، بیعت و امامت و خلافت و وصیت حقی معین و امری صحیح بوده
وبیهوده و ادعایی نیست......

    
ما آنان را تکذیب کرده و من چهل نفر را وادار کردم که شهادت دهند که محمد
گفته امامت با انتخاب و اختیار مردم است،در این هنگام انصار گفتند: ما از
قریش سزاوار تریم،زیرا ما به آنان پناه داده و یاری کردیم،مردم به سوی ما
هجرت کردند،اگر قرار است کسی که این مقام مربوط به او است کنار گذاشته شود
ما از دیگران سزاوار تریم،گروه دیگری پیشنهاد کردند،((امیری از ما(انصار)
و امیری از شما(مهاجران) باشد)).
[1]

  
به آنان گفتیم: چهل نفر گواهی دادند که امامان از قریش می باشند و عده ای
پذیرفته،و جمعی نپذیرفته و بایکدیگر به نزاع پرداختند،من(عمر)-درحالی که
همه می شنیدند
گفتم فقط
به کسی میرسد که از همه بزرگسال تر و نرم و ملایم تر باشد،گفتند: چه کسی
را میگوئی؟گفتم:ابوبکر را که رسول خدا او را در نماز بر دیگران مقدم داشت
و در روز بدر در زیر سایه بانی با او به مشورت نشست و رای او را
پسندید،یار غار او بود و دخترش عایشه را به همسری رسول خدا در آورد و او
را ام المومنین نامید،بنی هاشم با عصبانیت و خشم جلو آمدند، زبیر از آنان
پشتیبانی کرده و در حالی که شمشیرش را از نیام در آورده بود گفت جز با علی
نباید بیعت شود والا این شمشیر من گردنی را راست نخواهد گذاشت،گفتم ای
زبیر، انتساب به بنی هاشم تو را به فریاد درآورده است، مادرت صفیه دختر
عبدالمطلب است،گفت: این یک شرافت والا و یک امتیاز ویژه است،ای پسر حنتمه
و ای پسر صهاک، ساکت باش ای بی مادر و سخنی گفت؛ چهل نفر از حاضران در
سقیفه بنی ساعده از جا جسته و بر او حمله ور شدند،به خدا سوگند نتوانستیم
شمشیرش را از دستش بگیریم مگر وقتی که او را بر زمین افکندیم،با اینکه هیچ
کس به یاری وکمک او نیامده بود.

  
من به سرعت خود را به ابوبکر رسانیده با او دست داده و بیعت کردم و به
دنبال من عثمان بن عفان و دیگر حاضران در سقیفه غیر از زبیر چنین کردند به
او گفتیم؛مهلتش دهید،او از روی خودخواهی و نخوت نسبت به بنی هاشم به خشم
در آمده،دست ابوبکر را در حالی که از ترس می لرزید گرفته سرپا نگه داشتم و
او را که عقلش مخلوط گشته و نمی دانست چه می کند بر روی منبر رسول خدا
نشاندیم به من گفت: ای ابو حفص، من از قیام و خروش علی میترسم،به او گفتم:
علی کاری به تو ندارد و سرگرم کار دیگری است،ابوعبیده جراح در این کار به
من کمک کرده دست او را بر روی منبر می کشید و من او را از پشت سرش به
مانند بز نری که بخواهند بر بز ماده ای بجهانند بر روی منبر گذاشتم. گیج و
سرگردان بر روی منبر ایستاد،به او گفتم سخنرانی کن و خطابه بخوان،زبانش
بند آمده و به وحشت افتاده و از سخن باز ایستاده بوده،من دست خود را از
شدت عصبانیت به دندان میگرفتم،و به او می گفتم، تو را چه شده چرا گیجی،و
او هیچ کاری نمی کرد و سخنی نمی گفت: میخواستم او را از منبر به زیر آورم
و خود جای او را بگیرم،ترسیدم مردم از سخنانی که خودم درباره او گفته بودم
تکذیبم کنند،عده ای پرسیدند پس آن فضائلی که درباره ابوبکر گفته بودی و
برشمردی کجا است،تو از رسول خدا چه شنیده بودی؟ گفتم: من از رسول خدا
درباره او فضائلی شنیده بودم که دوست میداشتم و آرزو می کردم ای کاش مویی
بر بدن او بودم، و من داستانی از او دارم به او گفتم: سخنی بگو والا از
منبر پائین آی ......

    
خدا میداند که اگر از منبر فرود آمده بود من بالا می رفتم و سخنی می گفتم
که به گفتار او منجر نشود،وی با صدایی ضعیف و نارسا و ناتوان گفت:((من ولی
و سرپرست شما شده ام اما من بهتر از شما نیستم با اینکه علی در بین شما
است،بدانید که مرا شیطانی است که بر من مسلط شده و مرا وسوسه می کند و خیر
مرا در نظر ندارد و هرگاه لغزیدم شما مرا بر پای داشته و راست کنید،که من
در پوست و موی شما وارد نشوم،برای خود و شما استغفار میکنم)).

    
از منبر پائین آمد،درحالی که مردم به او خیره شده بودند دستش را گرفته
فشار داده و او را نشانیدم،مردم برای بیعت با او جلو آمده، من در کنارش
نشستم تا هم او را و هم کسانی را که بخواهند از بیعتش سر باز زنند
بترسانم،او گفت:علی چه کرد،گفتم:وی خلافت را از گردن خود برداشت و به خاطر
اینکه مسلمان ها کمتر اختلاف داشته باشند به اختیار آنان گذاشت،و خود خانه
نشین شده است،مردم با اکراه بیعت کردند.

 .[1] اصلع کسی است که موهای جلوی سرش ریخته و بطین به کسی می گویند که شکم او بزرگ و چاق است                                                                                                                                               منبع: مرجع اسلامی آل محمد

  




  • گسیختن
  • تازیانه
  • کارت شارژ همراه اول